شاعرانه های طلبه
شعر های عارفانه عاشقانه







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




عشق




جستجو







کد ماوس


 
  لایق باش... ...

لایق باش...

پسری از مادرش پرسید:

چگونه میتوانم زن لایقی برای خودم پیدا کنم

مادر پاسخ داد:

نگران پیدا کردن زن لایق نباش

روی مردی لایق شدن تمرکز کن تا زنی لایق نصیبت شود.


  یک قدم تا خدا.... ...


یک قدم تاخدا.

موضوعات: احادیث, حکایات, سخنی باشما
[دوشنبه 1395-12-02] [ 12:40:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  ای وای مادرم.... ...

موضوعات: احادیث, عکس ها, حکایات, سخنی باشما, حضرت فاطمه الزهرا(س)
 [ 12:36:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  یا علی مدد ...


داستان آموزنده و واقعی …. یه کم وقت بذار بخونش … ضرر نمیکنی …

یعقوب لیث صفاری
شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ،
غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید.
پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛
در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا :
یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛
سلطان گفت : چه میگویی؟
من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟

آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد .
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد .
شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :
هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .

شب بعد ؛
باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .

یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛
دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت .
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛
پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ،

آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام .
صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛

سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از ” فرزندانم “
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا ” محبت پدری ” مانع اجرای عدالت نشود ؛
چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛
پس سجده شکر گذاشتم .
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن لحظه که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛
با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.

گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی
گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی

اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی.

اگر یعقوب های این زمانه،چراغ خاموش کنند و در پی عدل و انصاف بیفتند،!
چندصد آقا و آقازاده به زمین می افتند….!!!!
حتما (مصلحت نیست که چراغی خاموش شود.!!)

دزدان دغل ، بغل بغل میدزدند …
از گله ی اشتران جمل میدزدند …

موضوعات: احادیث, عکس ها, حدیث, حکایات, سخنی باشما, آقا را از هر طرف بخوانی آقاست...., انتظار, اقتصاد مقاومتی, تربیتی(خانوادگی)
 [ 12:34:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  لا حول ولا قوه الا بالله.... ...

در مکارم‌الاخلاق آمده است که:
حضرت رسول(ع) به علی (ع) فرمودند: هرگاه گرفتاری پیدا کردی این دعا را زیاد بخوان.
بسیار مجرب…

بِسم‌الله الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
لاحَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاّ بِاللهِ العَلِیِّ الْعَظیمِ اِیّاکَ نَعْبُدُ وَ اِیّاکَ نَسْتَعین

موضوعات: احادیث
 [ 12:19:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  ای خدا..... ...


#نکته
اشکی که بی صداست،
پشتی که بی پناست،
دستی که بسته است،
پایی که خسته است،
قلبی که عاشق است،
حرفی که بی صداست،
شعری که بی بهاست،
دارایی من است،
ارزانی شماست

موضوعات: احادیث
 [ 12:13:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت