شاعرانه های طلبه
شعر های عارفانه عاشقانه







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




عشق




جستجو







کد ماوس


 
  سرباز و سرهنگ ...

از شهید نواب پرسیدن:
چرا آرام نمی‌نشینی؟
ببین آیت الله بروجردی ساڪت است

نواب گفت:
آقای بروجردی سرهنگ است من سربازم
سربازاگرڪوتاهی ڪند
سرهنگ مجبورمیشودبیاید وسط

هربارڪه امام‌خامنه‌ای داردمیایدوسط،یعنی ما سربازهاڪم گذاشته‌ایم…

موضوعات: حکایات, اقتصاد مقاومتی, تربیتی(خانوادگی), دعا, آیا میدانید, داستان های خواندنی, جمله عالمانه, تشبیهات, توجه،اطلاع رسانی..., داستانک, تلنگر, خاطرات شهدا
[جمعه 1396-10-15] [ 07:26:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  یه روز یه لره.... ...

​?? ﻟﺮﻩ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻴﺸﻪ ﻣﻴﺮﻥ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻛﻨﻦ

.?

.?

.?

.?

.?

.?

.?

.?

.?

.?

.?

.?

ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻣﻴﮕﻦ ﻳﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﮕﻮ ﻣﻴﮕﻪ ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﺮﻭ
 ﮔﻔﺖ

ﻣﻦ ﻧﺮﻡ ﺧﺎﮐﻢ ﻏﺼﺐ ﻣﻴﺸﻪ .

ﺍﮔﺮ ﺑﺮ ﮐﻒ ﭘﻮﺗﻴﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺫﺭﻩ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻭﻃﻨﻢ ﭼﺴﺒﻴﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ

ﺑﺎﺧﻮﻥ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ. (سردار شهید بروجردی)
ﺁﺭﻩ ﺭﻓﻴﻖ جوک ﻧﺒﻮﺩ ﺣﻘﻴﻘﺘﻪ?

ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﻁ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺟﻬﺎﯼ ﻫﻤﺠﻨﺲ‌باز ﻭﺍﻡ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ

ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ 
ﺍﻧﻮﻗﺖ ﺻﻬﯿﻮﻧﯿﺴﺘﻬﺎ جوکش ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻮﻃﻨﺎﻥ ﭘﺎﮎ ﻗﺰﻭﯾﻨﯽ

ﻣﯿﺴﺎﺯﻧﺪ ..

ﻣﺠﺘﻬﺪﯾﻦ ﺩﺍﻋﺶ ﻭ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺣﻼﻟﻬﺎ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ 

ﻭﻟﯽ

ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﺟﮑﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﮑﺎﺭﻡ ﻣﯿﺴﺎﺯﻧﺪ …

ﻭﻫﺎﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﺳﻌﻮﺩﯼ ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﺩ ﻧﮑﺎﺡ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ 10

ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺂﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
 ﻭ ﻏﺮﺑﯿﻬﺎ

ﻓﯿﻠﻢ ﻫﻤﺨﻮﺍﺑﯽ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ

ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ

 ﻭﻟﯽ ﺟﻮﮐﻬﺎﯼ ﺑﯽ ﻧﺎﻣﻮﺳﯽ ﻧﺼﯿﺐ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﺎﮎ ﺷﻤﺎﻝ

ﮐﺸﻮﺭﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ

ﮐﺸﯿﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻥ ﭘﻮﻝ

ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ

 ﻭ جوک آﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺷﯿﻌﻪ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ …

ﺟﻬﺎﻧﮕﺸﺎﯾﺎﻥ ﺑﺰﺭگ، ﺩﺭ آﺭﺯﻭﯼ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻟﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﮑﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ که فرهنگ شهامت و صداقت مردمانش زبانزد عام و خاص است
ﺣﺎلا جوک ﺑﯽ

ﻓﺮﻫﻨﮕﯿﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻮﻃﻨﺎﻥ ﻟﺮ ﻣﯿﺴﺎﺯﻧﺪ …
ﻭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﻢ?
???????

اگر مطلب مورد پسندتان واقع شد لطفا آن را به اشتراک بگذارید.
 به اسراییلیه میگن یه جمله بگو توش آب باشه.
میگه: لوله!!!
???

___??

?خوندن این پیام فقط دو دقیقه از وقتتون رو میگیره لطفا توجه کنید:

?میخوام همه ما یه کار خیلی بزرگ بکنیم ، یه کاری که صداش بپیچه ، کاری نداره کافیه یه ذره همت بکنیم ، از همین لحظه ، همین جا…
?حالا کار بزرگ ما چیه؟؟؟؟
?میخوایم تمام این جوک هایی که با این هزینه های هنگفت و این همه تشکیلات و با اون همه هدف مخرب ، سوی سرزمین ما روانه میشه تا خودمون تخریب فرهنگ و هویت خودمون رو اشتراک بذاریم و لایک کنیم ?
اسم? ترک، لر، کرد، عرب، بلوچ، رشتی و قزوینی و … را از توشون برداریم و

 بجاش بذاریم ،
 ===> یه وهابی <===

 اونقدر این〰〰〰 

 ==> یه اسراییلیه <==
 رو به اشتراک بذاریم که مثل بمب تو دنیا? صدا کنه

 و تو همین BBC و CNN تا یه ماهه دیگه ازش خبر بذارن ، یعنی اونقدر این متن رو نشر بدیم و تمووووم فضای مجازی رو پر کنیم
 تامجبور بشن پوشش خبری بدنش و بفهمن که ایران و ایرانی 7000ساله  شوخی نیس،
 بیش از 7000سال ، پای هر متجاوزگری رو به خاک، عقاید و فرهنگ قطع کرده و مشت محکمی به دهانشون زده ?

این کار بزرگ امروز من و تویه هموطن ایرانی 

اونا این همه هزینه کردن ? 
??اما من و تو بدون هیچ هزینه ای و تنها با چند ?کپی ?ساده میتونیم این کار بزرگ رو انجام بدیم ،

 بنام پیامبر بزرگ ، محمد رسول الله(ص) شروع به اشتراک گذاری کنیم.?

موضوعات: حکایات, تربیتی(خانوادگی), داستان های خواندنی, جمله عالمانه, تشبیهات, توجه،اطلاع رسانی..., داستانک, تلنگر, دانستنی ها, زنگ تفریح
[جمعه 1396-09-24] [ 12:18:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  نماز شب ...

✨﷽✨
#نماز_شب
♥️همسر شهید چمران :
?وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد،
طاقت نمی آوردم و میگفتم :
“بسه دیگه ! استراحت کن خسته شدی “
او می گفت : ” تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند
بالاخره ورشکست میشود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد ، ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ، ورشکست میشویم. “

?اما من که خیلی شب ها با گریه مصطفی
بیدار می شدم کوتاه نمی آمدم و می گفتم :
” اگر اینها که اینقدر از شما میترسند
بفهمند این طور گریه میکنید …
مگر شما چه معصیت دارید ؟
چه گناهی دارید ؟
خدا همه چیز به شما داده،
همین که شب بلند می شوید خود یک توفیق است “
آن وقت مصطفی گریه اش هق هق می شد
و میگفت :
” آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم ؟

موضوعات: حکایات, داستان های خواندنی, داستانک, دانستنی ها
[شنبه 1396-09-18] [ 02:44:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  قابلیت قابل ...

مردی به پیامبر خدا،
حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت:
تحمل آن را نداری.
اما مرد اصــــــــــرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گـ?ــــربه ها!
سلیمان در گوش او دمید
و عملا زبان گربه ها را آموخت..
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خـ?ــــروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!

گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش،
امــــــــــا گـــ?ــوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد
و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!

مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:

خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،
سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن

حکمت این داستان :
خــــــــــــــــــــداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بـــ ـ ـــلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم…!!

موضوعات: حکایات, داستان های خواندنی, داستانک
 [ 02:41:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  چوپان و نذر ...

​???

چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید؛ باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم:»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.»
وقتی كمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»

???

موضوعات: داستان های خواندنی, داستانک
[سه شنبه 1396-08-30] [ 01:59:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت