قصه دلهای شکسته !
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
یه روزی خدای مهربون ما تصمیم گرفت یه سری جانشین برای خودش روی زمین درست کنه،
برای همین هم یه کمی خاک برداشت و اونو شکل ما آدما در آورد؛ اما بعد یه تیکه از این خاکو با روح خودش قاطی کرد و اونو گذاشت یه جایی وسط این آدم؛ یعنی همون جایی که الان قلب ما هست؛
اون موقعی که خدا دلای ما رو می ساخت، دلا مثل خمیر نرم نرم بود و تو دست خدا به هر شکلی که می خواست در می اومد؛ اما حالا این دلا سخت و سفت شده، برای همین هم هر وقت خدا از ترکیب دلای ما خوشش نمی یاد و می خواد اونا رو به شکل اولش دربیاره، تصمیم می گیره اونا رو بشکنه تا با قطره های اشک ما بتونه اونا رو مثل روز اولش نرم کنه!
حالا فهمیدین چرا وقتی دلامون می شکنه بیشتر سراغ خدا رو می گیریم؟ برای اینکه اون موقع دلامون تو دست خداست!
اما اگه سعی کنیم دلامون دوباره سرد نشه، شاید بتونه همیشه تو دست خدا باقی بمونه، فقط کافیه هرکاری که می خوایم بکنیم، ببینیم اون چی دوست داره تا همیشه ترکیب دلمون رو دوست داشته باشه!
موضوعات: احادیث, حکایات
[دوشنبه 1395-12-09] [ 07:17:00 ب.ظ ]