شاعرانه های طلبه
شعر های عارفانه عاشقانه







تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          




عشق




جستجو







کد ماوس


 
  لایق باش... ...

لایق باش...

پسری از مادرش پرسید:

چگونه میتوانم زن لایقی برای خودم پیدا کنم

مادر پاسخ داد:

نگران پیدا کردن زن لایق نباش

روی مردی لایق شدن تمرکز کن تا زنی لایق نصیبت شود.


  دوره.... ...

در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد.

و این امر مرد را آزار میداد فکر میکرد در چشم مردم کوچک شده است.

هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد.

همسرش گفت باشه آنچه میگویی انجام میدهم! همه آماده ی کوچ شدند؛ زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.

آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.

وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم.

زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم، مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری.

حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده ی وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.

مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.

مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.

“انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند، ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بوده

موضوعات: احادیث, حکایات, سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی)
[جمعه 1395-12-06] [ 02:19:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  دل غافل... ...


درکشورماچه خبراست درکشورهای دیگرچه خبر…….

موضوعات: احادیث, حکایات, سخنی باشما
 [ 11:58:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  شیطان تر از شیطان.... ...

 شیطان گفت: وای به حال تو که از من بدتری

شیطان با بنده ای همسفر شد

موقع نماز صبح، بنده نماز نخوند

 موقع ظهر و عصر هم، نماز نخوند

 موقع مغرب و عشاء رسید، بازم بنده نماز بجای نیاورد

 موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم

 چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه

 که من هم با تو شامل بشم

 بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا ، چطور غضب بر من نازل بشه ؟

 شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم

 در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری ؟؟؟؟

«شیطان که رانده شد بجز یک خطا نکرد

خــود را بـه سـجـده ی آدم رضــا نـکـرد

شـیــطان هـــزار بــار بـه از بــی نـمـــاز

او سجــده بـر آدم و او بـر خــدا نـکـرد»

موضوعات: احادیث, حکایات, سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی)
 [ 11:57:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  دلا درس گیر.... ...


کار جالب دختر روستایی برای مادر بزرگش که سواد نداره دستور مصرف داروها رو اینجوری نوشته

موضوعات: احادیث, عکس ها, حکایات, سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی), لحظه ای با علما....
 [ 11:54:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  گاهی.... ...

گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی…

گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی …

گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات…

گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که…

گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای…!

که می شناسی بنشینی و"فقط” نگاه کنی…

گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود…

گاهی دلگیری…شاید از خودت…شاید

موضوعات: احادیث, حرف دل نه شعر, سخنی باشما
 [ 11:52:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت