شاعرانه های طلبه
شعر های عارفانه عاشقانه







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




عشق




جستجو







کد ماوس


 
  لایق باش... ...

لایق باش...

پسری از مادرش پرسید:

چگونه میتوانم زن لایقی برای خودم پیدا کنم

مادر پاسخ داد:

نگران پیدا کردن زن لایق نباش

روی مردی لایق شدن تمرکز کن تا زنی لایق نصیبت شود.


  صبر... ...

#تمارین_صبر 35

?صبور باش،وقتیکه؛

✔️عزت مندی،و خفیفِت میکنن.

✔️درستکاری و بهت تهمت میزنن

✔️به حق دعوت میکنی،و مسخره ات میکنن.

✔️بی گناهی،و آزارت میدن.

✔️صاحب حقی وباهات مخالفت میکنن.

موضوعات: سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی), جمله عالمانه, نصیحت...
[یکشنبه 1396-07-30] [ 10:45:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  تند رو.... ...


ڪسانی به امام زمانشان
خواهند رسید ، ڪه اهل
سرعت باشند.
و اِلاّ تاریخ ڪربلا نشان
داده ڪه قافله حسینی
معطل ڪسی نمی ماند.

?شهید مرتضی آوینی

شاید برای همین است که به انقلابیون میگویند تند رو…..

موضوعات: سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی), طنازانه, جنگ نرم, ادبی, نصیحت..., مهم, تشبیهات
[جمعه 1396-07-21] [ 08:22:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  فدای لبخندت..... ...


?مومن بودن جسارت میخواهد?
…..
اینکه وسط یه عده بی نماز،نماز بخونی !!اینکه وسط یه عده بی حجاب در گرمای تابستون حجاب داشته باشی !!
اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی !!
اینکه تو فاطمیه مشکى بپوشى و مردم عروسى بگیرن !!
اینکه به جاى آهنگ و ترانه ،قرآن گوش کنى !!
ناراحت نباش خواهر و برادرم ، دوره آخر الزمان است،
به خودت افتخار کن …
تو خاصی …
تو شیعه على هستى …
تو منتظر فرجى …
تو گریه کن حسینى …
نه اُمُّل …
بگذار تمام دنیا بد وبیراهه بگویند!
به خودت …
به محاسنت …
به چادرت …
به عزاداریت …
به سیاه پوش بودنت …
می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه

موضوعات: حکایات, سخنی باشما, انتظار, تربیتی(خانوادگی), من و طلبگی, نماز, جنگ نرم, جمله عالمانه, نصیحت..., انواع گناه, مهم, تشبیهات, حجاب
 [ 08:20:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  واکنش پسر شهید حججی به تابوت پدر ...

موضوعات: شهیدان, مسابقه ی سبک زندگی عاشورایی, حکایات, تربیتی(خانوادگی), لحظه ای با علما...., مناجات دلانه, من و طلبگی, عشقی, نصیحت..., مهم, عشق های صاف و ساده, عباس پروری, گمگشته, سیاهی محرم
[جمعه 1396-07-07] [ 10:04:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  توبه نصوح....   ...

?توبه نصوح

? نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.

? روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.

? وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.

? وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.

? ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.

? و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.

? چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.

? هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

? در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست?
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.

? روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.

? رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.

? همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم.

? با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.

? بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.

? نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.

? روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.

? آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد.

⚪️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند.

موضوعات: حکایات, تربیتی(خانوادگی), داستان های خواندنی, خدایی
[پنجشنبه 1396-03-25] [ 03:58:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت