شاعرانه های طلبه
شعر های عارفانه عاشقانه







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




عشق




جستجو







کد ماوس


 
  گرگ وغار ...

#تلنگر

ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.

ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ، ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.‼️

ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ، ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ به ﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ.‼️

ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ، ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ.‼️

ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ، ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ‼️

ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ.‼️

ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ، ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ.‼️

ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ، ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.‼️

ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ، ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﺮﺩ.‼️

ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ.‼️

✨ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ.

موضوعات: داستان های خواندنی, نصیحت...
[جمعه 1395-12-13] [ 04:40:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  ایرانی تندرو.... ...

?داستان یک اسلامی تندرو?

گویند

?روزی مردی در پارک مرکزی نیویورک مشغول گردش است. ناگهان می بیند دختر کوچکی مورد حمله یک سگ بولداگ قرار گرفته است. مرد به شتاب بسوی سگ می دود. او موفق می شود سگ را بکشد و جان دختر را نجات دهد. پلیسی که مشغول تماشای این صحنه بود بسوی او می رود و می گوید: شما یک قهرمان هستید, شما فردا می توانید در تمام روزنامه ها بخوانید (یک مرد شجاع نیویورکی جان یک دختر بچه را نجات داد.) مرد میگوید: اما من نیویورکی نیستم. پلیس می گوید: اوه پس در روزنامه های فردا صبح می خوانید (یک آمریکایی شجاع جان یک دختر بچه را نجات داد.) مرد می گوید: ولی من آمریکایی نیستم. پلیس می گوید: آه پس شما اهل کجا هستید؟ مرد می گوید: من ایرانی هستم. روز بعد روزنامه ها می نویسند: یک اسلامی تندرو یک سگ بی گناه آمریکایی را کشت.

موضوعات: داستان های خواندنی
 [ 10:19:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  کی می شود تا انتقام سیلی زهرا(س)بگیریم.  :( ...

بسم الله الرحمن الرحیم

سلیم بن قیس گوید: در یکى از سالها دومى همه کار گزارانش را به دادن

نصف اموالشان جریمه کرد جز قنفذ (به خاطر خوش خدمتى که به وى کرد).

روزى من به گروهى که در مسجد حلقه زده بودند رسیدم که همه هاشمى بودند

جز چند تن: سلمان، ابوذر، مقداد، محمد بن ابى بکر، عمر بن ابى سلمه وقیس بن سعدبن عباده.

عباس به على علیه السلام گفت: فکر مى کنى چرا عمر قنفذ را مانند سایر

کار گزارانش جریمه نکرد؟!

على علیه السلام نخست به اطراف نگریست، آن گاه دیدگانش پر از اشک شد و گفت: ما به خدا شکایت مى بریم… و زهرا از دنیا

رفت در حالى که هنوز اثر تازیانه قنفذ مانند بازوبند بر بازوى حضرتش بود. (١)….

محدث قمى رحمه الله پس از ذکر جسارت آن قوم به فاطمه علیها السلام گوید: از آنچه گفتیم شدت مصیبت امیرمؤمنان علیه السلام و صبر عظیم او آشکار مى شود، بلکه مى توان گفت: برخى از مصائب آن حضرت از مصیبت فرزندش حسین علیه السلام که

همه مصائب در برابر مصیبت او ناچیز است بزرگتر است،

زیرا در کتاب (نفس المهموم) در وقایع عاشورا از قول طبرى آورده ام که شمربن ذى الجوشن به خیام

حرم حمله کرد و با نیزه به خیمه امام حسین علیه السلام زد و فریاد زد: آتش بیاورید تا این خیمه را بر اهلش آتش زنم. زنان و کودکان فریاد زدند و از خیمه بیرون ریختند، امام حسین علیه السلام او را با صداى بلند صدا زد و فرمود:

اى پسر ذى الجوشن تو آتش مى طلبى تا خیمه را بر سر خانواده من آتش زنى؟!خداوند به آتشت بسوزاند!

_ابومخنف از سلیمان بن ابى را شد از حمید بن مسلم نقل کرده که گفت: به شمر گفتم: سبحان الله! این دیگر سزاوار تو نیست، آیا مى خواهى دو صفت را در خودجمع کنى؟! هم به عذاب خدا (عذاب آتش) عذاب کنى و هم کودکان و زنان را بکشی؟

همین که مردان را کشتى موجبات رضایت امیر خود را فراهم آورده اى.

شمر لعنه الله علیه گفت: تو کیستى؟

گفتم: خود را به تو معرفى نمى کنم - و به خدا ترسیدم که اگر مرا بشناسد نزد سلطان موجب آزار من شود -، شبث بن ربعى که بیش از من از او حرف شنوایى داشت پیش آمد و گفت:

سخنى بدتر از این سخن تو و موقعیتى زشت تر از موقعیت تو ندیدم، کارت به جایى رسیده که زنان را میترسانى؟

من گواهى مى دهم که شمر با شنیدن این سخن شرم کرد و بازگشت.

این شمر با آن که مردى سخت دل و بى شرم بود از شبث شرم کرد و

بازگشت

اما آن کس که به در خانه امیرمؤمنان و خاندانش علیهم السلام آمد و آنان را

تهدید به آتش زدن کرد و گفت: سوگند به خدایى که جانم به دست او است یا

باید خارج شوند یا خانه را با هر چه در آن است میسوزانم،

و گفتند: فاطمه

دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و فرزندان و آثار رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در آن است،

من گواهى مى دهم که او شرم نکرد و بازنگشت بلکه کرد آنچه کرد…..*

کتاب سلیم بن قیس 91

کتاب بیت الاحزان

___________________________

#داستان

#فاطمیه

___________________________

اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم

السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده

موضوعات: حکایات, حضرت فاطمه الزهرا(س), داستان های خواندنی
[چهارشنبه 1395-12-11] [ 07:04:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  انسان،باغ وحشی ناطق ...

? داستان کوتاه پند آموز

? پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید،،، دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری،،؟؟

▪️پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که

باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،

▫️دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا

هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام، شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم،، و در خدمتش باشم،،

▪️مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست،

? آن دو باز چشمان منند، که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم،،

? آن دو خرگوش پاهای منند،که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند،

? آن دوعقاب نیز، دستان منند، که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم،

? آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی ازاو، سر بزند،

? شیر، قلب من است که با وی همیشه

درنبردم که مبادا،،کارهای شروری از وی سرزند،

? و آن بیمار، جسم وجان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد،

✨این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده.

#مراقبه

موضوعات: احادیث, حکایات, سخنی باشما, داستان های خواندنی
[سه شنبه 1395-12-10] [ 09:34:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  جواب نیکی... ...

آیا سزای نیکی بدی است؟

ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.

ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻟﺒﺖ؟

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ؟

ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ : ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.

ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺗﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺣﮑﻢ ﮐﻨﻢ، برگشتند ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ،

ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:

ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺭﺳﻢ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﺩ.

“ﮐﻠﯿﻠﻪ ﻭ ﺩﻣﻨﻪ"?

موضوعات: احادیث, حکایات, سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی), داستان های خواندنی
 [ 07:47:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت