شاعرانه های طلبه
شعر های عارفانه عاشقانه







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




عشق




جستجو







کد ماوس


 
  لایق باش... ...

لایق باش...

پسری از مادرش پرسید:

چگونه میتوانم زن لایقی برای خودم پیدا کنم

مادر پاسخ داد:

نگران پیدا کردن زن لایق نباش

روی مردی لایق شدن تمرکز کن تا زنی لایق نصیبت شود.


  نماز شب ...

✨﷽✨
#نماز_شب
♥️همسر شهید چمران :
?وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد،
طاقت نمی آوردم و میگفتم :
“بسه دیگه ! استراحت کن خسته شدی “
او می گفت : ” تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند
بالاخره ورشکست میشود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد ، ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ، ورشکست میشویم. “

?اما من که خیلی شب ها با گریه مصطفی
بیدار می شدم کوتاه نمی آمدم و می گفتم :
” اگر اینها که اینقدر از شما میترسند
بفهمند این طور گریه میکنید …
مگر شما چه معصیت دارید ؟
چه گناهی دارید ؟
خدا همه چیز به شما داده،
همین که شب بلند می شوید خود یک توفیق است “
آن وقت مصطفی گریه اش هق هق می شد
و میگفت :
” آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم ؟

موضوعات: حکایات, داستان های خواندنی, داستانک, دانستنی ها
[شنبه 1396-09-18] [ 02:44:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  قابلیت قابل ...

مردی به پیامبر خدا،
حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت:
تحمل آن را نداری.
اما مرد اصــــــــــرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گـ?ــــربه ها!
سلیمان در گوش او دمید
و عملا زبان گربه ها را آموخت..
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خـ?ــــروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!

گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش،
امــــــــــا گـــ?ــوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد
و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!

مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:

خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،
سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن

حکمت این داستان :
خــــــــــــــــــــداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بـــ ـ ـــلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم…!!

موضوعات: حکایات, داستان های خواندنی, داستانک
 [ 02:41:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  حدیث ...

​الإمامُ العسكريُّ عليه السلام : 
??اِدفَعِ المَسألَةَ ما وَجَدتَ التَّحَمُّلَ يُمكِنُكَ فإنّ لِكُلِّ يَومٍ رِزقا جَديدا، و اعلَمْ أنّ الإلحاحَ في المَطالِبِ يَسلُبُ البَهاءَ ، و يُورِثُ التَّعَبَ و العَناءَ ، فاصبِرْ حتّى يَفتَحَ اللّه ُ لكَ بابا يَسهُلُ الدُّخولُ فيهِ، فَما أقرَبَ الصَّنِيعَ مِنَ المَلهوفِ ، و الأمنَ مِنَ الهارِبِ المَخُوفِ ! فرُبَّما كانَتِ الغِيَرُ نَوعا مِن أدَبِ اللّه ِ ، و الحُظوظُ مَراتِبُ ، فلا تَعجَلْ على ثَمَرَةٍ لَم تُدرِكْ ، و إنّما تَنالُها في أوانِها ، و اعلَمْ أنَّ المُدَبِّرَ لكَ أعلَمُ بِالوَقتِ الذي يَصلُحُ حالُكَ فيهِ فَثِقْ بِخِيَرَتِهِ في جَميعِ اُمُورِكَ يَصلُحْ حالُكَ .

??امام عسكرى عليه السلام : تا جايى كه مى توانى تحمّل كنى دست نياز دراز مكن ؛ زيرا هر روز، روزىِ تازه اى دارد . بدان كه پافشارى در درخواست، هيبت آدمى را مى بَرد ، و رنج و سختى به بار مى آورد ؛ پس ، صبر كن تا خداوند دَرى به رويت بگشايد كه براحتى از آن وارد شوى ؛ كه چه نزديك است احسان ، به آدم اندوهناك ، و امنيت ، به آدم فرارى وحشتزده ؛ چه بسا كه دگرگونى و گرفتاريها ، نوعى تنبيه خداوند باشد و بهره ها مرحله دارند ؛ پس ، براى چيدن ميوه هاى نارس شتاب مكن ، كه به موقع آنها را خواهى چيد . بدان، آن كه تو را تدبير مى كند، بهتر مى داند كه چه وقت، بيشتر مناسب حال توست ، پس در همه كارهايت به انتخاب او اعتماد كن، تا حال و روزت سامان گيرد .

بحار الأنوار : 78/378/4

موضوعات: احادیث, حدیث
[چهارشنبه 1396-09-08] [ 03:29:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  تمام دارایی... ...

​تو شمال شهر تهران ،یه قنادی باز شد .

فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن 

،یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن 
یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه ۵۰ تومنی پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!
مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت :

قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید … پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!
امروز مجانیه اینجا …

پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟ مدیر قنادی گفت :شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، رو میز میذاشتین ،جلوتون تعظیم میکردم . 

❶ ﺩﺭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﺧﻄﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺷﺐ ﺑﺎﺵ؛

❷ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺗﻨﻲ، ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺵ؛

❸ ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻲ، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﺵ؛

❹ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ، ﮐﻮﻩ ﺑﺎﺵ؛

❺ ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﻳﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺭﻭﺩ ﺑﺎﺵ؛

❻ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍن دریا باش

موضوعات: تربیتی(خانوادگی), داستان های خواندنی, تشبیهات
[چهارشنبه 1396-09-01] [ 09:29:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  چوپان و نذر ...

​???

چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید؛ باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم:»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.»
وقتی كمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»

???

موضوعات: داستان های خواندنی, داستانک
[سه شنبه 1396-08-30] [ 01:59:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت