ابوسعید ابوالخیر در راه بود.

 گفت: هر جا كه نظر می‌كنم، بر زمین همه گوهر ریخته 

و بر در و دیوار همه زر آویخته. كسی نمی‌بیند و كسی نمی‌چیند
گفتند: كو؟ كجاست؟

گفت: همه جاست. هر جا كه می‌توان خدمتی كرد

 یا هر جا كه می‌توان راحتی به دلی آورد

 آن جا كه غمگینی هست و آن جا كه مسكینی هست.

 آن جا كه یاری طالب محبت است و آن جا كه رفیقی محتاج محبت

موضوعات: حکایات, داستان های خواندنی, داستانک
[یکشنبه 1396-08-07] [ 08:49:00 ب.ظ ]