#داستانک
خورشید غروب کرده بود . مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد . نیمه شب از شدت تشنگی در خواب می نالید و از زمین و زمان طلب کمک می کرد . گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند . علف های سبز اطرافش را فرا گرفتند تا گرمش کنند .
مدتی بعد ، نور و گرمای خورشید صبحگاهی مرد را به آغوش کشید!
غلتید که بیدار شود؛با این کارش علفها را له کرد و با دستش ساقه گل را شکست و از صورتش کنار زد و تا چشمش به خورشید افتاد گفت : ” ای لعنت به این خورشید ! باز هم هوا گرم است “

⭕قدرناشناس نباشیم!
@dastanak65

موضوعات: داستانک
[چهارشنبه 1396-07-19] [ 06:32:00 ب.ظ ]