گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود
و از وصلهدوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم، امسال قصد حج کردم تا بروم.
روزی سرپوشیدهای که در خانه است حامله بود، از همسایه بوی طعامی میآمد.
مرا گفت: برو و پارهای بیار از آن طعام. من رفتم به در خانه همسایه آن حال خبر دادم.
همسایه گریست و گفت: بدان که سه شبانهروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند. امروز خری مرده دیدم. بار را از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد.
چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد.
آن سیصد و پنجاه درهم برداشتم و بدو دادم، گفتم: نفقه ی اطفال کن که حج ما این است.
عطار
تذكرة_الأولياء_را_بخوانیم
موضوعات: حکایات, تربیتی(خانوادگی), ادبی, داستان های خواندنی, تلنگر
[چهارشنبه 1396-10-06] [ 10:10:00 ب.ظ ]