داستان پند آموز

هفت یا هشت سالم بود برای خرید میوه وسبزی به مغازه محل باسفارش مادرم رفتم. اون موقع مثل  حالا نبود که بچه ها رو تا دانشگاه هم همراهی کنند، پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ ازلیست سفارش،میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35زار(ریال).

دور از چشم مادرم مابقی پول رو  دادم یه کیک پنج زاری ویه نوشابه زرد کانادادرای از بقالی جنب میوه فروشی و روبه روی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم (عینهو سواحل مدیترانه و پلاژ خصوصی) 

خانه که برگشتم، مادر گفت: مابقی پولو چکار کردی؟

راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم: بقیه پولی نبود.

مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد. منم متوجه اعتراض او نشدم.داشتم ازکاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود، احساس غرور می‌کردم؛ اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد.

پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید: آقای صبوری (رحمت خدا بر اوباد)!  میوه و سبزی گران شده؟ 

گفت :نه همشیره .

گفت: پس بقیه پول رو چرا به بچه پس  ندادی؟ 

آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه ازجلو چشمش مرور می شد، با لبخندی زیبا رو به من کرد و گفت : آبجی فراموش کردم، ولی چشم  طلبتون باشه.

 دنیا رو سرم چرخ می‌خورد! اگه حاجی لب باز می کرد و واقعیت رو می گفت، به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم ،یکی هم تهمت به حاج صبوری! مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم.

حاجی رو به من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!

ولی نمی دونم اگه تکرار بشه، کسی مهمونت می کنه یا نه!؟! …

به خدا هنوزم بعد 44سال  لبخندش و پندش یادم هست!بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستند.

چرا خود من نیستم؟ چرا من نتونستم بشم مثل  آقای صبوری ، بزرگ و باگذشت و صبور؟ چرا تعدادشون کم شده؟  آدم هایی از جنس بلور که نه کتاب های روان‌شناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند، ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه!

موضوعات: احادیث, حکایات, داستان های خواندنی
[دوشنبه 1395-12-09] [ 03:57:00 ب.ظ ]