شاعرانه های طلبه
شعر های عارفانه عاشقانه







بهمن 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      




عشق




جستجو







کد ماوس


 
  لایق باش... ...

لایق باش...

پسری از مادرش پرسید:

چگونه میتوانم زن لایقی برای خودم پیدا کنم

مادر پاسخ داد:

نگران پیدا کردن زن لایق نباش

روی مردی لایق شدن تمرکز کن تا زنی لایق نصیبت شود.


  روابط آدمی.... ...

موضوعات: احادیث, حکایات, سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی)
[یکشنبه 1395-12-08] [ 07:07:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خدایا دربرم گیر.... ...

از جوانمرد پرسیدند: نشان کسی که خدا او را در بر گرفته است، چیست؟

گفت: آن که از فرق تا قدمش همه از خدا بگوید. دستش از خدا بگوید، پایش از خدا بگوید، نشستن و رفتن و دیدنش از خدا بگوید و حتی نَفَسَش، نَفَسَش از خدا بگوید.

مثل مجنون که به هر که می رسید از لیلی می گفت، به زمین و به دریا و به دیوار، به مردم و به درخت و به گوسفندان…

مومن مجنونی است که لیلی اش خداوند است

موضوعات: احادیث, حکایات, سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی)
 [ 04:08:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  پادشاه گدا.... ...


پسر بچه ای که یک مادر یک چشم داشت خیلی با کراهت با او رفتار میکرد چون مادرش یک چشم داشت خجالت میکشید کسی او را به همراه مادرش ببیند پسرک بزرگ شد و تصمیم گرفت که ازدواج کند میترسید به همراه مادرش به خواستگاری برود که مبادا بخاطر چهره ی مادر به او جواب منفی دهند

پسرک به مادرش میگوید که از تو خسته شدم و دیگر نمی خواهم تو را ببینم مادرش به او چیزی نگفت و برای پسر دعای خوشبختی کرد سال ها بعد که مادرش از دنیا رفت وصیت نامه مادر به دستش رسید نوشته بود پسرم هیچ وقت گریه نکن من طاقت اشک های تو را ندارم

وقتی تو کودک بودی براثر صانحه ای یک چشم خود را از دست دادی و من بخاطر اینکه تو در دوران جوانی احساس حقارت و زشتی نکنی یک چشمم را به تو هدیه کردم در حالی که من در آن زمان در اوج زیبایی و جوانی بودم…….

قدر همه ی مادرا رو باید بدونیم

تا وقتی که هستن کسی بودن اونا رو درک نمیکنه وقتی که از پیشمون میرن تازه میفهمیم که چه گوهری نایابی رو از دست دادیم…..

موضوعات: احادیث, حکایات, سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی)
 [ 04:05:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  هر کس... ...


حکمت دو نهج البلاغه

موضوعات: احادیث, عکس ها, حکایات, سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی), لحظه ای با علما....
 [ 04:02:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  دست گلهای آب داده... ...

.

خانمی داستانی برایم گفت که نه حزب اللهی بود و نه چادری….!

گفت روز 13فروردین امسال طبق روال سالهای گذشته وسایل لازمه گردش را در ماشین جا بجا میکردم…

پیر زن خوش رویی مقابل خانه اش در یک صندلی کوچک نشسته بود و ذکر میگفت با تسبیح…!

ما همگی حرکت کردیم و رفتیم به طرف طبیعت که روز سیزده را بدر کنیم…

برای اینکه به ترافیک طاقت فرسای عصر نخوریم یک ساعت به غروب مانده از پارک جنگلی به طرف خانه حرکت کردیم…!

وقتی که رسیدم به محله خودمان با کمال تعجب دیدم که همان پیر زن همسایه نشسته بر در خانه اش و مشغول پاک کردن برنج است…

برایم عجیب بود، چون تنها روزی که هیچ کس در شهر نمی ماند، این پیرزن تنها نشسته بود و مشغول کارش بود…

کنجکاو شدم و رفتم جلو و سلام کردم.. خیلی گرم سلامم را جواب داد و احوالم را پرسید…

بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب و کنجکاوی ام را در حد یک سوال از پیر زن همسایه پرسیدم که:

مادر جان چرا تنها نشستی؟

خب پاشو برو گردشی، تفریحی چیزی!!

من از صبح که رفتم شما اینجا بودی تا حالا…..!!

پیر زن گفت دخترم بشین….!

کنارش نشستم…!

از کیف پول کوچکش که در بغلش گذاشته بود عکسی در آورد که دنیا بر سرم خراب شد.

عکس چهار فرزند شهیدش را به دستم داد و یکی یکی اسمشان را با تاریخ شهادت و محل شهادت گفت برایم….

ماتم برده بود…

دست روی عکس آخری گذاشت و گفت این عکس رضاست که میگن تو اروند غواص بود ولی هنوز از اون خبری نیست…

گفت منتظرم شاید کسی بیاد و خبری بده…!

بنده خدا پدرش سه سال پیش به رحمت خدا رفت…

حالا منم و خودم تو این تنهایی، که منتظرم شاید از رضام خبری بیارن…

محسن و احمد و صادق بهشت زهران ولی دلم پیش رضاست تا نیاد نمیتونم کاری کنم..

به خودم آمدم دیدم که صورتم خیس اشک هست و اصلا حواسم نبود که مادر هم مثل من غرق در اشک بود…

رویش را بوسیدم و برگشتم خانه

و الان فهمیدم که من امنیت و عزت و تفریحم را مدیون مادرانی هستم که دست گل به آب دادند…..

-شادی ارواح طیبه شهدا و والدین مرحوم آنها و سلامتی والدین زنده شان صلوات-

.

موضوعات: شهیدان, احادیث, حکایات
 [ 03:41:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت
 
مداحی های محرم