پسر بچه ای که یک مادر یک چشم داشت خیلی با کراهت با او رفتار میکرد چون مادرش یک چشم داشت خجالت میکشید کسی او را به همراه مادرش ببیند پسرک بزرگ شد و تصمیم گرفت که ازدواج کند میترسید به همراه مادرش به خواستگاری برود که مبادا بخاطر چهره ی مادر به او جواب منفی دهند

پسرک به مادرش میگوید که از تو خسته شدم و دیگر نمی خواهم تو را ببینم مادرش به او چیزی نگفت و برای پسر دعای خوشبختی کرد سال ها بعد که مادرش از دنیا رفت وصیت نامه مادر به دستش رسید نوشته بود پسرم هیچ وقت گریه نکن من طاقت اشک های تو را ندارم

وقتی تو کودک بودی براثر صانحه ای یک چشم خود را از دست دادی و من بخاطر اینکه تو در دوران جوانی احساس حقارت و زشتی نکنی یک چشمم را به تو هدیه کردم در حالی که من در آن زمان در اوج زیبایی و جوانی بودم…….

قدر همه ی مادرا رو باید بدونیم

تا وقتی که هستن کسی بودن اونا رو درک نمیکنه وقتی که از پیشمون میرن تازه میفهمیم که چه گوهری نایابی رو از دست دادیم…..

موضوعات: احادیث, حکایات, سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی)
[یکشنبه 1395-12-08] [ 04:05:00 ب.ظ ]