کودک و خدا…

کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در

چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید

پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!

و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد

کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید

کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،

پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی 

کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد

موضوعات: احادیث, حکایات, تربیتی(خانوادگی), مناجات دلانه
[شنبه 1395-12-07] [ 11:37:00 ب.ظ ]