زندگی یعنی.... | ... | |
قهر بودیم ، در حال نماز خوندن بود .. نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ورنشسته بودم کتاب شعرش و برداشت و با یه لحنِ دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم …!!! کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت : “غزل تمام ، نمازش تمام ،دنیا مات ، سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد” باز هم بهش نگاه نکردم … اینبار پرسید : عاشقمی؟؟ سکوت کردم … گفت: “عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز … بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند” دوباره با لبخند پرسید : عاشقمی مگه نه ؟؟؟ گفتم : نـــــــه گفت : ” لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری .. که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری ” زدم زیرِ خنده … و رو بروش نشستم … دیگه نتونستم بهش نگم وجودش چقدر آرامش بخشه … بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم : خدا رو شکر که هستی …
[جمعه 1395-12-06] [ 11:48:00 ق.ظ ]
لینک ثابت
|