جایى که غیر از من و تو کسى نباشد

آهنگرى آهن تفتیده و داغ را با دست از کوره بیرون مى آورد و دستش ‍ نمى سوخت ، علت را به اصرار از او پرسیدند، گفت : در همسایگى من زنى خوش صورت و زیبا بود که شوهرى فقیر و پریشان و بى نام و نشان داشت . دلم به طرف او میل پیدا کرد و گرفتار او شدم ، اما نمى دانستم چگونه عشق و علاقه ام را به او ابراز کنم 

تا آن که سالى قحطى شد و اهل بلد همه گرفتار شدند و چیزى براى خوردن نداشتند ولى وضع من خوب بود، آن زن روزى نزد من آمد و گفت : اى مرد! بر من و بچه هایم رحم کن که خدا رحم کنندگان را دوست مى دارد. 

گفتم : ممکن نیست مگر آن که کامى از تو حاصل کنم 

زن گفت : حاضرم ولى بشرط آنکه مرا جایى ببرى که غیر از من و تو احدى در آنجا نباشد و از این کار باخبر نشود، من قبول کردم و او را بجاى خلوتى بردم ، دیدم زن مثل بید در معرض باد بهار مى لرزد، پرسیدم : چرا مى لرزى ؟

گفت : چون تو بشرطى که با من کردى وفا ننمودى و اینجا غیر از من و تو پنج نفر دیگر حاضرند؛ دو ملک موکل بر من و دو ملک موکل بر تو و خداى شاهد و آگاه بر همه چیز، ناگهان بخود آمدم و متنبه شدم ، از خدا ترسیدم و آتش شهوتم را خاموش ‍ نمودم و از مال و ثروت خود او را بى نیاز کردم از آن موقع آتش در دست من اثر نمى کند

ریاحین الشریعه ، ج 2، ص 130

موضوعات: احادیث, حکایات, سخنی باشما, تربیتی(خانوادگی)
[یکشنبه 1395-12-08] [ 03:18:00 ب.ظ ]