شاعرانه های طلبه
شعر های عارفانه عاشقانه







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




عشق




جستجو







کد ماوس


 
  همانی... ...

​?
روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. 

شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
شیخ در جواب می‌گويد «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند.  آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
ما هم آنچه که به ظاهر نشان می دهیم بهوباطن همان هستیم؟!

موضوعات: حکایات, تربیتی(خانوادگی), لحظه ای با علما...., ادبی, داستان های خواندنی, جمله عالمانه, تشبیهات, تلنگر
[شنبه 1396-08-20] [ 06:42:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  کار خدایی ...

​???
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:«فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.»

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

عابد گفت: « نه، بریدن درخت اولویت دارد.»

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»

عابد با خود گفت: «راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و بر گرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر بر گرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟»

عابد گفت: «تا آن درخت برکنم»

ابلیس گفت: «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.»

عابد و ابلیس در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.»
❤️??????❤️??? 

موضوعات: حکایات, تربیتی(خانوادگی), ادبی, داستان های خواندنی, تشبیهات, داستانک, تلنگر
[جمعه 1396-08-19] [ 09:04:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاک ...

​?به خدا گفتم!

چرا مرا از خاک آفریدی؟

چرا از آتش نيستم !؟

تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،

او را بسوزانم 

خدا گفت: تو را از خاک آفريدم

تا بسازي ! . . . نه بسوزاني !

تو را از خاک، از عنصري برتر ساختم . . . تا با آب گـِل شوي و زندگي ببخشي . . . از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . . بازهم زندگي کني و پخته تر شوي . . . باخاک ساختمت تا همراه باد برقصي . . . تا اگر هزار بار تو را بازی دادند، تو برخيزي ! . . . سر برآوري ! . . .

در قلبت دانهٔ عشق بکاري ! . . .

و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش زندگی را دگرگون سازی ! . . .

پس به خاک بودنت ببال . . .
قدر لحظه لحظه زندگیمونو بدونیم

موضوعات: حکایات, ادبی, داستان های خواندنی, داستانک
 [ 04:13:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  دل مردگی ...

نشست توی تاکسی دید

راننده نوار قرآن گذاشته…
گفت : آقا کسی مرده 

راننده با لبخندگفت بله

دل من و شما ….
قرآن مال مرده ها نیست

با قرآن انس بیشتری بگیریم

موضوعات: ادبی, جمله عالمانه, تشبیهات, تلنگر
[سه شنبه 1396-08-16] [ 07:16:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  روز انسان ...

⭐️
وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند؛
و زنان شوکت زن بودنشان را،
مردان همیشه مرد میمانند
و زنان همیشه زن
و آنگاه
هر روز نه روز “زن” و نه روز “مرد”
که روز “انسان” است…

موضوعات: تربیتی(خانوادگی), ادبی, جمله عالمانه
[دوشنبه 1396-08-15] [ 02:49:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت