شاعرانه های طلبه
شعر های عارفانه عاشقانه







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




عشق




جستجو







کد ماوس


 
  خدا ...

​توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم 

طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم 
گفتم : یک کلمه سه حرفیه، ازهمه چیز برتر است
توجمعمون یه بازاری بود سریع گفت:پول

تازه عروس مجلس گفت: عشق

شوهرش گفت: یار

کودک دبستانی گفت: علم

بازاري پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه 

گفتم: ارباب! اینا نمیشه 

خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه 

مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر!

سیاوش که از سربازی آمده بود گفت: کار

خنده تلخی کردم و گفتم: نه. اما فهمیدم

تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش

کشاورز بگوید: برف، لال بگوید: حرف

ناشنوا بگوید: صدا، نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم

که چرا کسی نگفت:

 ✨✨خدا ✨✨

موضوعات: حکایات, ادبی, جمله عالمانه, تشبیهات, داستانک, تلنگر, دانستنی ها
[سه شنبه 1396-08-23] [ 06:25:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  ظهور ...

​#ارزش_خوندن_داره?
#تلنگرانه?
?فرض ڪن حضرت مهدی"علیه السلام"به تو ظاهر گردد?
?ظاهرت چنانی هست ڪه خجالت نڪشی❓?
?خانه ات لایق او هست ڪه مهمان گردد❓?
?لقمه ات در خور او هست …

ڪه نزدش ببری❓☹️
?پول بی شبهه و سالم ز همه داراییت …?
?آنقدر به مولا علاقه داری ڪه یڪ هدیه برایش بخری❓?
?حاضری گوشی همراه تو را چڪ بڪند❓?

با چنین شرط ڪه در حافظه 

 دستی نبری ❕?
☝️واقفی بر عمل خویش تو بیش از دگران

می توان خواند تو را #شیعه[ علی بن ابی طالب فاروق “علیه السلام"] ⁉️❔❕….

???
‌ این همه لاف زن و مدعے

اهل ظهور

پس چرا یار نیامد ڪه

نثارش باشیم

سالها

منتظر سیصد و اندے مرد است

انقدر مرد نبودیم ڪه

یارش باشیم

اگر آمد

خبر رفتن ما رو بدهید

به گمانم

بنا نیست ڪنارش باشیم

.

.

?الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج?

موضوعات: حرف دل نه شعر, انتظار, تلنگر
 [ 12:23:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  نابودی ...

​دو چیز انسان را نابود میکند
?مشغول بودن به گذشته

?مشغول شدن به دیگران
✨?هر کس در گذشته بماند آینده را از دست می‌دهد!

و هر کس نگهبان رفتار دیگران باشد، نصفی از آسایش و راحتی خود را از دست می‌دهد!
بهترین انتقام در زندگی این است که با توکل به خدا و تلاش، به راه خود ادامه دهید و اتفاقات بد را فراموش کنید.

به هیچکس اجازه ندهید از تماشای رنج شما لذت ببرد!

شاد بودن را سرمشق زندگی خود قرار دهید که بدون توکل به خدا میسر نیست.

موضوعات: احادیث, تلنگر
[دوشنبه 1396-08-22] [ 08:57:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  همانی... ...

​?
روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. 

شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
شیخ در جواب می‌گويد «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند.  آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
ما هم آنچه که به ظاهر نشان می دهیم بهوباطن همان هستیم؟!

موضوعات: حکایات, تربیتی(خانوادگی), لحظه ای با علما...., ادبی, داستان های خواندنی, جمله عالمانه, تشبیهات, تلنگر
[شنبه 1396-08-20] [ 06:42:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  کار خدایی ...

​???
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:«فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.»

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

عابد گفت: « نه، بریدن درخت اولویت دارد.»

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»

عابد با خود گفت: «راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و بر گرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر بر گرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟»

عابد گفت: «تا آن درخت برکنم»

ابلیس گفت: «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.»

عابد و ابلیس در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.»
❤️??????❤️??? 

موضوعات: حکایات, تربیتی(خانوادگی), ادبی, داستان های خواندنی, تشبیهات, داستانک, تلنگر
[جمعه 1396-08-19] [ 09:04:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت