شاعرانه های طلبه
شعر های عارفانه عاشقانه







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




عشق




جستجو







کد ماوس


 
  از ماست که بر ماست ...

مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن 900 گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.

☑️ یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می شود.

موضوعات: تربیتی(خانوادگی), خانم خونه, داستان های خواندنی, انواع گناه
[جمعه 1395-12-20] [ 07:05:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  تاج گل،.... ...

…:

????

#گلی_برای_مادر

ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ٬ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ٬ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ . ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ ! ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ٬ ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ . ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ٬ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ٬ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ 200 ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ ! ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﺎﺝ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ، ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﺎﻭﺭ…

موضوعات: حکایات, تربیتی(خانوادگی), داستان های خواندنی
[سه شنبه 1395-12-17] [ 10:00:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  پا و شااخ گوزن... ...

???

گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظر باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.

در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کردو نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازان ها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !

چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم و ناشکر پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد.

???

موضوعات: حکایات, تربیتی(خانوادگی), داستان های خواندنی
 [ 06:03:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  تربیت والدین... ...

?حرام خورى على اکبر تربیت نمى کند?

در ایام کودکیم پیرمردى بزرگوار، باتقوا، منظم، در محل ما زندگى مى کرد، در بازار تهران واسطه بود، تجار به خاطر تدیّن و ادب و سلامت او عجیب به خرید و فروشش اعتماد داشتند، سه وقت به نماز جماعت مى آمد، جاذبه عجیبى براى جذب بچه ها به مسجد داشت، من از جمله کودکانى بودم که به عشق او حتى به نماز جماعت صبح مى رفتم، داستانهاى عجیبى از دوران هشتاد ساله عمرش براى ما تعریف مى کرد که عجیب آموزنده و بیدارکننده بود، مى گفت جوانى مؤمن و نورانى در منطقه ناصر خسرو، همراه با پدر و مادرش زندگى مى کرد، پدرش مسائل شرعى را رعایت نمى کرد، او که با اهل علم و مجالس مذهبى سر و کار داشت از وضع پدرش رنج مى برد، نصیحت هاى دلسوزانه اش در پدر اثر نمى کرد، به حالت قهر به شهر رى کنار مرقد حضرت عبدالعظیم رفت، سالى را در آنجا دست فروشى کرد، و براى مردم بازار مسائل شرعیه گفت، سحر عاشورا جهت دیدن پدر و مادر به تهران آمد، پدر و مادرش جهت عزادارى به تکیه دولت رفته بودند، خود او هم روانه آن محل شد، از قضا شمر تعزیه مریض شده بود، و به معرکه حاضر نشد، رئیس تعزیه خوانها آن جوان را دید، چون با او سابقه آشنائى داشت، او را دعوت به انجام مراسم کرد، پذیرفت، لباس پوشید، وارد میدان شد با مهارت بازى کرد، پدرش در میان جمعیت او را شناخت از این که در نقش شمر درآمده بود ناراحت شد، پس از پایان مجلس همگى به خانه آمدند، پدر از پسر سئوال کرد غذا خوردى ؟ پاسخ داد نه، گفت در پستوى خانه خمره شیره، و ظرف ماست هست، بیاور و بخور، وقتى به سر خمره شیره آمد موشى را در آن مرده یافت، ماست خالى آورد، مشغول خوردن شد، پدر گفت چرا شیره نیاوردى ؟ جواب داد موش مرده اى در آن یافتم، نجس بود، خوردن نجس حرام، با لحنى تند به پسر گفت : هنوز دست از این مقدّس بازى برنداشته اى ؟ پس از چند لحظه سکوت گفت : پسرم، اکنون که پس از یک سال بازگشته اى چرا شمر شدى، و در نقش على اکبر قرار نگرفتى؟ پسر با لحنى زیبا و جالب گفت : پدر شیره اى که موش مرده در آن افتاده، توقع نداشته باش هر که از آن بخورد نطفه اش تبدیل به على اکبر شود، نتیجه غذاى حرام شمر است!!

جوانان سعى کنید پدر واجد شرایط شوید، تا فرزندان شما صالح و شایسته شوند، پدران اگر در شما عیبى هست، که آن عیب باعث خرابى ساختمان باطنى فرزند شما مى شود، به رفع آن عیب برخیزید، که قیامت براى همه انسانها روز عجیبى است.

( قال علىّ (علیه السلام) : حق الولد على الوالد ان یحسن اسمه ، و یحسن ادبه ، و یعلّمه القرآن . )

نهج البلاغه حکمت / 399

منبع کتاب سیمای خانواده از سایت تبیان

موضوعات: حکایات, تربیتی(خانوادگی), داستان های خواندنی
 [ 12:43:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  سربازآقا.... ...

? خیلی قشنگه

از اصفهان به قم می رفت ،

صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد اونو آزار می داد.

رفت و با خوشرویی به راننده گفت : اگه امکان داره یا نوار رو خاموش کنید یا برای خودتون بذارین ؛

راننده با تمسخر گفت : اگه ناراحتی می تونی پیاده بشی ،

چند لحظه ای رفت توی فکر: هوای سرد، بیابان، تاریکی و …

اینبار به راننده گفت اگه خاموش نکنی پیاده میشم

?راننده هم نه کم گذاشت نه زیاد ، پدال ترمز و فشار داد و وایستاد و گفت بفرما !

پیاده شد . اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد،

همین که به اتوبوس رسید راننده بهش گفت بیا بالا جوون ، نوار رو خاموش کردم.

وقتی سالها بعد خبر شهادتش رو به آیت الله بهاءالدینی دادند ایشون در حالی که به عکسش نگاه میکرد فرمود : « امام زمان(عج) از من یه سرباز خواست ، من هم صاحب این عکسو معرفی کردم … »

?روحانی شهید جلال افشار

موضوعات: شهیدان, حکایات, داستان های خواندنی
[یکشنبه 1395-12-15] [ 01:05:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت